این روزها دوستی‌ها چقدر بی ارزش شده‌است! چقدر از ابهت افتاده این کلام سنگین و پر ارزش!
"دوستی" چه واژه عمیقی بود، چه کلمه پر ابهتی... وقتی می‌گفتی دوستم آمده دیدنم یعنی؛ کسی آمده و با خودش دنیایی از محبت آورده، دست خالی! کسی آمده و یک دنیا دل، یک جهان عشق، یک آرزوی شیرین، و صد حرف نگفته آورده... اما این روزها چه؟ دوستی‌ها شده تلفن، شده پیامک، شده مسیج ... و دیگر حتی از نامه و درد دل‌های نوشتنی هم خبری نیست! دیگر به قدر یک چای خوردن هم وقت برای با هم بودن نیست، برای دوست داشتن، برای عشق و رزیدن...
دوست خوبم؛ دلم برای دوستی با تو تنگ شده! از آن دوستی‌های عمیق قدیمی... از آن جور رفاقت‌ها که کلی وقت روبروی هم می‌نشستیم و گپ می‌زدیم. من درد و دل می‌کردم و تو گوش می‌دادی، من گریه می‌کردم و تو نگاه می‌کردی. من فریاد می‌زدم و تو سکوت می‌کردی، من می‌نالیدم و تو نوازشم می‌کردی... .
چقدر دلم برای صدایت تنگ شده، برای حرف‌هایت... برای کلماتت! چرا من دیگر این روزها فرصت دوستی با تو را ندارم؟! چرا دوستی من با تو خلاصه شده در زمزمه کوتاهی که نیمه شب‌ها، وقتی خسته و بی‌حال، روی رختخوابم دراز کشیده‌ام؟ چرا دیگر حالی برایم نمانده؟! چرا فرصتی برای عشق ورزیدن ندارم؟! مرا چه شده است؟! دنیا را چه شده؟ چه چیزی جای این دوستی‌های عمیق، را گرفته؟
خسته‌ام از این روزهای تکراری، از این لحظه‌های پر ملال، از تکرار مکررات ثانیه‌های عمرم که پیری را به رخم می‌کشند در عنفوان جوانی... .
خدایا پناه می‌برم به تو از این عصر ارتباطات که باید گفت روزگار بی ارتباطی! به تو پناه می‌برم از اینکه عمرم اینگونه تباه شود و به سر آید و هیچ نفهمم از زندگی! خدای عزیزم؛ پناه می‌برم به تو، به عشقت، به دوستی‌ات، از شر دوستی‌های واهی و پوچ این زمانه که سرانجامی ندارند!